متن تعزیه واره ابوالفضل | | |||||
نویسنده : خورشیدی 1391-03-26 نمایش واره ی تعزیهحضرت ابوالفضل العباس ( س )نویسنده : محمد رضا خورشیدی پاجیبا الهام و ایده از کتاب ارزشمند استاد سید مهدی شجاعی « سقای آب و ادب »متن نمایشبنام خداپرده اول( پرده باز می شود و در هنگام باز شدن ، چاووش خوان شروع به خواندن می کند ):اول به مدینه مصطفی را صلوات دوم به نجف شیر خدا را صلواتبه سر بریده صحرای کربلا صلوات دو دست بریده سقای کربلا صلواتبر مشامم می رسد هر لحظه بوی کربلا در دلم ترسم بماند آرزوی کربلاتشنه آب فراتم ای اجل مهلت بده تا بگیرم در بغل قبر شهید کربلا( چاووش خوان از صحنه دور و خارج می شود )افکتتعزیه گردان : بنام خدا و سلام درود بر محمد مصطفی (ص) داستان ما ، داستان عشقیست که چون زمزم هماره در جان عاشقان وصال جانان، نامیرا و تا ابد خواهد جوشید ، داستان یک واقعه است ، واقعه ای که اینک پس از هزار و سیصد و اندی سال هنوز به درخشش آفتاب و به استواری شب و روز و به عظمت آسمانها و زمین و دریاها در همه اعصار به همان عظمت واقع بوده است . و هان ای شمایان که ما را به نظاره نشسته اید ، بر این خاک خاضعانه قدم بر دارید ، که در پشت هر سنگ و سنگریزه ای پیکر لاله ای خفته است .راوی : (حرف تعزیه گردان را قطع می کند ) و اما بعد داستان ما از آنجا آغاز می شود که خواستیم تعزیه ابوالفضل العباس را در ایام محرم بر پا سازیم ، به رسم جاری تعزیه خوانان را گرد آوردیم ، مقاتل را بر گرفیتم و برای هریک شبیه خوانی را برگزیدیم ، در این میان ، شباهت ابوالفضل را نیز به شبیه خوانی سپردیم که از دیگران بهتر و ورزیده تر بود . شبیه خوان ما چون ما ، سالها دست بر سینه و زنجیر بر پشت کوبیده بود ، او نیز چون ما از مظلومیت حسین (ع) و اهل بیت بزرگوارش ، از حماسه پرشکوه عاشورا و از یزید و انبوه اشقیاء شنیده بود ، اما شبیه خوان ما رفت تا در خلوتی با خودش تنها باشد ، تا بار دگر حسین را بشناسد ، رفت ، رفت تا شاید بتواند شبیه خوان ابوالفضل شود اما... السلام علیک یا ابوالفضل العباسافکت ( تعزیه گردان با حرکت دست خود علامت می دهد که افکت قطع شود )تعزیه گردان : علم و بیرق ها را بر افرازید ، طبل و شیپور بنوازید ، تعزیه ابوالفضل را بر پا سازیدافکتراوی : اجازه میدهید من به جای تعزیه شما خاطره ای را بیان کنمتعزیه گردان : آقا این چه وضعیه ، ما داریم تمرین می کنیم ، شما از کجا پیدایتان شده ، (با تعجب ) راستی تو انگار روایت ما رو از پیش می دانی که پیش تر داستان مارو روایت کردی ، بگو که هستی وچرا در کار ما دخالت می کنی ؟راوی : من از دیار.....( معاون وارد می شود)معاون مدرسه : شما چه کار می کنید اینجا ؟یکی از دانش آموزان : (عمر سعد ) ما آقا داریم نمایش تمرین می کنیممعاون : چی نمایش ، بیایید برید ، برید ببینم ، سریعیکی از دانش آموزان : (شمر ) آخه ...معاون : آخه بی آخه زودتعزیه گردان : آخه ما مسابقه داریممعاون : شما درس دارید ، بیایید برید تا نمره انضباط شما رو کم نکردم ( با شدت ) بیایید برید کلاس ( بچه ها با ناراحتی خارج می شوند پرده بسته می شود )افکتپرده دومراوی : یادتان هست جلسه قبل ، تمرین نمایش آقایون ، با دستور معاون مدرسه تعطیل شد ، اما نمی دانیم ، البته من می دانم ، اینها نمی دانند که چه شده است که ، آقای معاون مدرسه ، صبح علی الطلوع تک تک بچه های نمایش را خواست و به جد از آنها خواسته به تمرین خود ادامه بدهند. تعزیه گردان : نمی دانیم ، نمی دانیم چه شده است ، چه اتفاقی افتاده است .، هر چه بود احوال معاون ما منقلب بود ، خودش به یکی از بچه ها گفت من دوست دارم تعزیه ابوالفضل را آماده و اجراء کنید ، معاون مدرسه ما و عقب نشینی از دستور خودش؟ !!! محال بود محال راوی : آقای کار گردان ، ببخشید تعزیه گردان ، بالاخره اجازه می دهی من خاطره خودم را بگویمتعزیه گردان : ای بابا نمی شه ، پدر من نمی شه ، چرا در کار ما دخالت می کنی ؟ اون از آغاز کار که به جای من روایت کردی و حالا هم ... برادر من نمی شه تو توی گروه ما نیستی ، باید بری پیش معاون پرورشی ثبت نام کنی ، تست بزنی ، مشخصاتت رو بدی ، همینطوری که نمی شهراوی : مگر من می خوام بازی کنم !! من فقط خواستم خاطره ای بگم که به داستان شما ربط داره !! تعزیه گردان : الان نمی شه ، می بینی که ما وقت نداریم ، اجازه بده برای خاطره تو هم فکری می کنم ، خوب ما می خواهیم نقش عباس را یعنی شبیه خوان عباس را انتخاب کنیم ( اشاره می کند به یکی از میان جمعیت ) شما بخوانیدعباس : ( با تعجب ) من !تعزیه گردان : آری تو ... تو انتخاب اول ما هستی ، ما همه شبیه خوانان را انتخاب کردیم بجز حضرت ابوالفضل (س) ( فرد مورد اشاره می آید و شروع به خواندن می کند )عباس :تا به کی چون مار مانی لای گور ای ذوالفقار آی بیرون از غلاف اعتبار ای ذوالفقارذوالفقار ای ذوالفقار ای ذوالفقار نازمت ای با وقارتیز آبت می زنم امشب به صد جاه و مقام زندگانی را کنم بر قوم پست فطرت حرامیک نفر دیگر نباشد تا شود خصم امام در سرای روزگار کز مدارای ذوالفقارذوالفقار ای ذوالفقار ای ذوالفقار با وقار ای یادگار ای ذوالفقارای علی را یادگار ببندم..... ( مربی وارد می شود ، تعزیه گردان دستور قطع می دهد )مربی : بچه ها خسته نباشید ، چقدر تمرین کردید ؟یکی از دانش آموزان : ( عمر سعد ) خیلی کم ما که وقتی برای تمرین نداریممربی : خوب الان کجای نمایش ببخشید تعزیه هستید ؟تعزیه گردان : ما الان می خواهیم پرده گفتگوی عمر سعد و شمر و حضرت عباس را تمرین کنیم مربی : خوب پس به تمرین ادامه بدید ، فعلا خدا حافظتعزیه گردان : آقا می خواستم مطلبی را به شما بگم ، آخه این ... ( اشاره به راوی )مربی : اگر میشه اجازه بده فردا با هم صحبت کنیمتعزیه گردان : ( مردد ، به راوی نگاه می کند ) باشه باشه خدا نگهدارتعزیه گردان : خوب بچه ها آماده برای صحنه بعدیافکتپرده سومتعزیه گردان : ( رو به بچه ها ) آماده اید ؟ ( بچه ها با اشاره سر آمادگی خود را اعلام می کنند ) تعزیه گردان : عصر روز نهم محرم ، سر زمین دشت نینواشمر : سلام ای سعد ، سر کرده شرارسعد : علیک من به تو ای شمر بد شعارشمر : یا بن سعد مامور گشتمسعد : از بهر چه ؟شمر : از بهر جنگسعد :از جانب که ؟شمر : از جانب یزید آن ستم شعارسعد : خواهی تو جنگ کرد ؟شمر : بلی یا امیرسعد : از برای چه ؟شمر : از برای ملک ریسعد : که وعده داده است به تو ؟شمر : یزید آن شوم نابکارسعد : عقرب شدی نیش زنی نوش بر تو نیست ؟شمر : نیش از طبیعت است می زنم من به سنگ و خارسعد : فکری رسیده خاطرمشمر : بر گو چه فکر؟سعد : امشب برو از جفاشمر : اندر کجا ؟سعد : اندر حضور حضرت عباس با وفاشمر : نه نه ، نه مشکل مرا کفاف کند جرات ای ابن سعدسعد : گفتی ز حسین علی می کشم دمارشمر : می روم من خدمت فرزند شیر کردگار (2 )افکتپرده چهارمشمر : من شمر ذی الجوشنم ، کجایند خویشان من ، عباس ، عبدالله ، جعفر ؟ امان نامه آورده ام از جانب یزید برای شما ( عباس وارد می شود ، دور می زند با حمایل و شمشیر بر کمر )تعزیه گردان : ابوالفضل العباس به اطاعت امر امام می آید تا با شمر گفتگو کندافکتعباس : ببندم بر کمر شمشیر خود را حال حیدر وار جهاد فی سبیل الله اکبر با من است امشبروم در گفتگوی این سیاه مرغ بی هنگام چه این هنگام ، نه هیچ هنگام ، بی جا خفتن است امشب که باشی صاحب آواز در این لیل ظلمانی چه از پرده شود ظاهر بر شمس الشموس آییشمر : ای علمدار شه کرببلا خوش باشد ای سپهدار، سوی لشگر ما خوش با شدیا ابوفاضل ، پا قدم بر سر چشمم بگذار ای عباس ، یا بفرما به من بی سرو پا خوش باشدعباس : کیست ، کیست گوید به من از راه وفا خوش باشد ، کیست گردیده به من راهنما خوش باشد شمر : به پشت خیمه که خواننده تو ، من بودم ، به این اراده و اندوه فتنه ننمودم ، به روز معرکه فیروزو گرد و خنجر زن منم ، کمینه غلام تو ، شمر ذی الجوشنم ، شمرمم که کرده ام ورد زبان ثنای تو ، جور همه جهانیان می کشم از برای تو ، گاه میان لشگر و گاه به گرد خیمه ها ، این همه زجر می کشم جانا در طلب رضای توعباس : شمر برو به یک طرف ، می شکنم دهان تو لعنت کردگار من ، بر تو و بر وفای توشمر : یا ابو فاضل مکن تندی مران از در ، مکش تیغ از غلامانمعباس : بود مکر و بود حیله بود تزویر می دانمشمر : به تو خویشم ، مرا عرضی ست با تو ، با دو صد تشویشعباس : آی مگو خویشم بیا پیشم نما اظهار و عرض خویششمر : نصیحت با تو من گویم ، بیا عرض منو بشنوعباس : آی نصیحت را برای خود بکن ظالم ، برو گم شوشمر : دهندت مملکتها از ری و روم و تتار و چینعباس : به چه مطلب ، به چه منصب ، الا ای ظالم بی دینشمر : عباس ، بکش دست از حسینعباس : زبان بر بند (۳) ای ظالم معاذالله (۲)شمر : بیا بشنو تو عرض من ، غلامت نوکری هستمعباس : غلامی را کمر بستم ، حسین را نوکری هستمشمر : آخه عزیز من ، به این شان و به این رفعت ، برایت نوکری بیجاستعباس : حسین بابش علی ، جدش محمد (ص) ، مادرش زهراستشمر : یا ابو فاضل ، ترا مادر به من خویش است ، مهر مادری دارمعباس : اگر یک قطره خون دارم ، به قربان حسین دادم ، چه خویشی با تو دارم ، دشمن دین خدا باشیشمر : خدا ، خدا ، خدا ، حسین فرزند زهرا ، مادرت ام البنین باشدعباس : آی عزیز فاطمه داده به من منصب ، علمداریشمر : یا ابو فاضل ، پسر ام البنین ، سبط علی عباس ، به عبیداله مکار قسم ، به یزید آن سگ بی عار قسم ، به عمر سعد خطا کار قسم ، به سنان و انس و خولی بد کار قسم ، به خودم شمر ستمکار قسم ، گر نیایی تو به لشگرگه ما ، می کنم آتشی امشب روشن ، گر قبولت نشود این دعوت ، این تو و این من و این دشت نبردعباس : به خداوند (۲) جهاندار قسم به محمد گل بی خار قسم به علی حیدر کرار قسم به حسن کشته اسماء قسم به خودم میر علمدار قسم کربلا سهل است ، جهان سرتاسر گر شود عالمتون پر لشگر با همه لشگرتان جنگ کنم عرصه بر لشگر تون تنگ کنم پس از آن رو به سوی شام کنم شام تون تیره تر از شام کنم از یزید آن سگ مردود دغا نگذارم اثری پا بر جا از سر تخت کشم بر خاکش کنم از کینه گریبان چاکش گر قبولت نبوود این اوصاف بسم اله این من و این تو و این دشت بلا (شمر و عباس صحنه را ترک می کنند)افکتراوی : هنوز نوبت روایت ما نشده تعزیه گردانتعزیه گردان : چرا شده اما شرط داره راوی : چه شرطی؟تعزیه گردان : شرطش اینه که تو راوی روایت ما باشیراوی : آخهتعزیه گردان : آخه نداریمراوی : (فکر می کند ) باشه ، باشه قبول می کنمتعزیه گردان : علم ها را بر افرازید ، طبل و شیپور را بنوازیدافکتپرده بسته می شودپرده پنجمراوی : ساعاتی پیش از این وقتی عمده اصحاب حسین به میدان رفته و به شهادت رسیده اند ، عباس به محضر حسین رسیده و اجازه میدان می خواهد و عرض می کندتعزیه گردان : یا اباعبدالله ... دلم گرفته است آقا ، قلبم از شدت درد به انفجار رسیده ، رخصت فرمایید لااقل به قدر گرفتن انتقام عزیزانمان از دشمن ، بجنگمراوی : اشک در چشمان حسین حلقه زده و بغض بر گلوی حسین ، چنگ انداخته است . رو به عباس کرد و فرمود :تعزیه گردان :عباس تو علمدارلشگر منی ، تو اگر نباشی هیچکس نیست ، اما ...افکت( فریاد العطش کودکان ... ) : عمو العطش ، عمو العطشتعزیه گردان : می شنوید صدای العطش کودکان را... به هر حال به هزار و یک دلیل که یک دلیل از هزارش فهمیدنی نیستراوی : امام به عباس فقط رخصت آوردن آب داده استتعزیه گردان : و عباس ماموریت را از امامراوی : و اما مشک را ازدست سکینه گرفته است . اکنون و از ساعتی پیش تاکنون هر کودکی که می گوید آب ، سکینه می گوید عموافکت( فریاد العطش کودکان ... ) عمو العطش ، عمو العطشتعزیه گردان : و آنقدر مفهوم آب و عمو به هم گره خورده است که بچه ها به تدریج تشنگی را با گفته عمو اظهار می کنندراوی : عباس با سرعت رو به سوی فرات به مقصد نگاه سکینه پیش می تازدتعزیه گردان : انبوه متراکم سپاه دشمن از پناهگاه در آمدند تا حلقه محاصره را کامل کنندراوی : برای عباس دلاور ، نه تعداد چند هزار نفری سپاه دشمن ، نه کمین های ناجوانمردانه پشت نخل هاتعزیه گردان : نه گرسنگی و نه تشنگی طاقت سوز ، نه زخم های متعدد سر و صورت و سینه و دست و پا هیچکدام دشوار نیستراوی : تنها یک چیز ، جنگیدن را بر عباس دشوار کرده و آن آزاد نبودن دست های عباس است و آن مشکی است که عباس در بغل دارد ، اگر خراشی یا اگر تیری برمشک بخورد ، تمام امید کودکان به یاس بدل می شودتعزیه گردان : عباس باید هم از مشک محافظت کند راوی : هم از جان خویش تعزیه گردان : حفظ جان برای حفظ آبراوی : و حفظ آب برای حفظ جانان و عباس اگر شده با هدیه جانش این آب را به خیمه برساند و خواهش امام را اجابت کند کار دیگری در این جهان نداردتعزیه گردان : و اما عباس همچنان پیش می تازد تا به فرات می رسدراوی : و مشک را از آب پر می کند ... اما لب به آب نمی زندتعزیه گردان : چرا ؟راوی : چرا ! به همان چرایی که تو اجازه نمی دهی من خاطره ام را بازگو کنمتعزیه گردان : خاطره تو چه ارتباطی به چرایی آب نخوردن حضرت پیدا می کنه؟راوی : تو اجازه بده تا من حقیقت را بازگو کنم ، مطمين باش تو به جواب خود خواهی رسید ، من برای بیان این خاطره تا اینجا با تو همراهی کردم ، تو اما ...تعزیه گردان : باشه راوی ، باشه بگو راوی ، بگو حکمت آب و ادب ، سقای آب را ، من به تو قول دادم ، باید شرطمو ادا کنم(پرده بسته می شود)افکتپرده ششمراوی : حکایت ما داستان پسری است که هماره تا آخرین لحظه ، گوش به فرمان پدر بود و اطاعت پدر را به جان خرید و لب به آب نزد تا ...تعزیه گردان : برو سر اصل مطلب راوی که وقت تنگ استراوی : ای به چشم تعزیه گردان ، بیست و پنج سال پیش بود یا کمی بیشترتعزیه گردان : بیست و پنج سال پیش کی ؟راوی : نه منظورم بیست و پنج سال قبل از واقعه کربلا ، وقتی ابوالفضل ده یا یازده ساله بودتعزیه گردان : آهان ، همان روزی که علی ابن ابیطالب با عده ای از یاران در مسجد نشسته بود ؟ راوی : آری ، آری (در گوشی به تعزیه گردان چیزی می گوید و تعزیه گردان با حرکت سر تایید می کند و می رود با شمشیر در دست می آید )افکتتعزیه گردان : علی جان خیلی دوستت دارم ، دلیلش هم این است که این شمشیر را که از نیاکانم به یادگار به من رسیده ، آورده ام تا به تو هدیه کنمراوی : و علی خندید و گفت :راوی : دلیل ، دل توست عزیزم ، این هدیه ارزشمندت را به یادگار می پذیرم پیرمرد عرب خوشحال شد ، روی علی را بوسید ه و می رودافکتتعزیه گردان : فراوان داشت علی از این عاشقان ، عاشقان بی نام و نشانراوی : و علی شمشیر را در دست می چرخاند و نگاه می داردتعزیه گردان : انگار که منتظر خبری بود یا حادثه ایراوی : که در این هنگام ناگهان عباس وارد می شود ، انگار خبر ، عباس بود که بلافاصله آمد ، سلام کرد ، اما چشم از شمشیر بر نمی دارد و پدر به عباس می گوید :تعزیه گردان : عباس ، پسرم دوست داری این شمشیر را به تو هدیه کنم ؟راوی : و عباس خندید و البته آرزوی دلش ، داشتن شمشیر بود که بر زبان پدر جاری شده بود و گفت : بله پدر جان قربان دست و دهنتانتعزیه گردان : و پدر گفت : بیا جلو نور چشممراوی : عباس پیش می آید ، علی شمشیر را با وسواسی لطف انگیز بر کمر عباس می بندد او را در آغوش می گیرد ، می بوسد و گریه می کند و به عباس می گوید :افکتتعزیه گردان : این ودیعت برای کربلاافکت(نور می رود پرده بسته می شود )افکتپرده هفتمراوی : ایام می گذرد ، می گذرد و می گذرد تا...علی در واپسین لحظات حیات ، آنگاه که در بستر شهادت آرمیده است و آخرین وصایای خویش را به اطرافیان می فرماید ، ناگهان عباس را صدا می زند ... افکت راوی : و عباس شتابناک پیش می رود و در کنار بستر او زانو می زند با شمشیر (راوی شمشیر را بر می دارد ودست روی شانه تعزیه گردان می گذارد ) افکت راوی : و علی دست بر شانه عباس می گذارد و می گوید : تعزیه گردان : عباس من ، به زودی سبب روشنی چشم من در قیامت خواهی شد ، در عاشورا وقتی وارد شریعه فرات شدی ، مبادا که آب بنوشی و برادرت تشنه باشدافکت( پرده بسته می شود )پرده هشتمراوی : ... و حالا خاطره دومتعزیه گردان : راوی ، این خاطره که روایت کردی ، خود دنیایی حرف داردراوی : اجازه بده خاطره دوم را هم روایت کنمتعزیه گردان : اما وقتی نمانده ، عباس در کنار فرات به آب خیره شدهراوی : آری ، آری من هم همین را می خواهم روایت کنم ، چرا عباس به آب خیره شده ؟ اجازه بده من روایت را ادامه بدهمتعزیه گردان : راوی وقت نداریم به اصل مطلب نمی رسیمراوی : پس اجازه بده خیلی کوتاه و خلاصه روایت کنم ، تکرار سفارش پدر ، اما از زبان مادرعباس ام البنینتعزیه گردان : باشد ، من که حریف تو نمی شوم باشه بفرماراوی : ممنون تعزیه گردان ، در یکی از روزهای نوجوانی قمر بنی هاشم ، ام البنین داستان ازدواج با امیر مومنان را برای عباس تعریف نموده و در پایان این گفتگو ، ناگهان برق غریبی در چشمان مادر درخشید ، و با جدیتی بی سابقه به عباس گفت :افکتراوی : ببین عباس من، نمی دانم به دست تضرع کدام دخیل بسته ای یا دعای نیمه شب کدام دل شکسته ای ، خدا لباس کنیزی این خاندان را بر تنم پوشاند ، تو مبادا گمان کنی که ما همشأن این خانواده بی نظیریم ، تو مبادا حسن و حسین را به لفظ خالی برادر خطاب کنی ، مبادا زینب و ام کلثوم را خواهر بخوانی ...افکت فقط آقای من و بانوی من ، مبادا پیش از آنها دست به غذا ببری عباسافکت مبادا پیش از آنها آب بنوشی ، مبادا حسین تشنه باشد و تو آب بنوشیافکت... ( پرده بسته می شود )پرده نهمافکت( عباس وسط سن قرار دارد ، نور بر چهره اش متمرکز می شود ... افکت ... نور می رود ... نور می آید ) عباس آب را به کف می گیرد و از کف می ریزد ... افکت...)سکینه : عموی زار مه لقا نظر نما به سوی ماببین تو حال زار ما عمو بیا عمو بیاعباس : آه سکینه جان مکن خروش تو خون من میار و جوشز مرگ من سیه بپوش عمو میا عمو میابرو نشین به خیمه ها برو نشین به خیمه هاسکینه : تو مشک خویش و آب کن دوان به سوی ما بیا (۲)دل عدو کباب و کن عمو بیا عمو بیاعباس : آه سکینه عزیز من فلک شده نقیض منشوی تو اشک ریز من عمو میا عمو میابرو نشین به خیمه ها برو نشین به خیمه هاافکتعباس : پر گشت مشک آب به خیمه شوم روان شاید که آب برسانم به تشنگانابن سعد : لشگریان مگذارید که عباس جوان او آب برد به جانب تشنه لبانافکتعباس : منم سبط یاسین منم والضحی منم زاده لافتی مرتضیهمین فخر من بس که در عالمین علمدار گشتم ز بهر حسیناگر ناتوانی بگو یا علی اگر خسته جانی بگو یا علیافکت....( نمایش جنگ عباس ، شمر و عمر سعد )پرده بسته می شودپرده دهم( عباس با دو دست قطع شده ، بدنی خونین در وسط صحنه است ، دشمنان او را محاصره کرده اند ) راوی : مشک از آب فرات پر می شود ، عباس در مسیر بازگشت با دشمنان مبارزه می کند و حماسه ها می آفریند ، اما ...تعزیه گردان : اما دشمن به طور دسته جمعی و ناجوانمردانه ، از کمین نخل ها در آمده و با یورش به عباس دو دستش را قطع می کندراوی : و تیری سه شعبه بر چشمان مبارکش اصابت می کندافکتعباس : ای داد و بیداد دستم جدا شد دنیا به کام قوم دغا شدمولا حسین جان اندر کجایی از نوکر خود چرا جداییعمر سعد : دست عباس چون فتاد از تن خوش بود گفتگوی او با منمی روم با عمود زمره ناس بشکنم فرق حضرت عباسخلف مرتضی علی عباس دست تو کو ایا سلاله ناس؟از برای سکینه بردی آب؟ خوب کردی رقیه را سیراب؟عباس : آه آه از شماتت اعداء که به من می زنند در هیجاآمدی وقتی که نوود دست در پیکر مرا کس نخوانده بی سبب عباس نام آور مراآن زمانم دست بود و برق تیغ ذوالفقار صد هزاران مثل تو چون بز بودی در مجمر مراعمر سعد : آن زمان که دست بود تو را جرات من نکرده بود وفاحالیا دست تو از تن فتاد جراتی از برای من رخ دادمی زنم با عمود کین بر سرت تا بسوزد دل مهربان خواهرت (۲)(محاصره کامل می شود )افکتتعزیه گردان : اکنون تیر از همه سو باریدن گرفته استراوی : و دهها تیر بر بدن عباس نشسته استافکتتعزیه گردان : و این جمله آخر از زبان مبارک حضرت عباس شنیده شد که :راوی : برادرم حسین جان ، مادرمان فاطمه مرا به فرزندی قبول کرده است ، اکنون برادرت را دریاب ، برادرمافکت( نوحه می سوزم از این خجلت توسط چاووشی خوان اول نمایش بر بالین عباس خوانده می شود و همه شبیه خوانان به گرد ابوالفضل دایره وار سینه زنی می کنند و پرده بسته می شود )نوحه : می سوزم از این خجلت سقا شده نام من (۲)من ساقی ام و نوود یک جرعه به جام من (۲)ای پیر من ای میخانه من بشکسته ببین پیمانه من{ آتش زده بر دریا لب تر نکند سقا } (۲)تا بر سر سقایش از کینه عمود آمد (۲)در حال نماز عشق با سر به سجود آمد(۲)تو روح عبادت های منی من عبدم و تو مولای منی{ آتش زده بر دریا لب تر نکند سقا } (۲)گر نیست علم در کف عذرم شده بی دستی (۲)بر خاک مریز ای آب تو هستی من هستی (۲)چشمان حرم بر راه منست همراه تو ای آب آب منست{ آتش زده بر دریا لب تر نکند سقا } (۲)هر گونه اجرا منوط به اجازه از نویسنده می باشدمحمد رضا خورشیدی تابستان ۹۰پایان |
برچسب : نویسنده : علی جاوید ali7950 بازدید : 1108